بینادلنویسنده و تصویرگر: سید هافمترجم: محمّد هداییدر روزگاران خیلی خیلی قدیم آدمها خانه نداشتند و در غارها زندگی میکردند. اسم یکی از این آدمهای غارنشین بینادل بود.بینادل هم در غار زندگی میکرد. امّا زندگی در غار را دوست نداشت.غار سرد بود و بینادل سردش میشد.وقتی سرش را میگذاشت روی سنگ که بخوابد، سرش درد میگرفت.خفاشها همه جا میپریدند و میچرخیدند، انگار همه چیز و همه جا را مال خودشان میدانستند.بینادل به همسایگانش میگفت:آخر این هم شد زندگی. باید به فکر جای راحتتر و بهتری باشیم.همسایهها میگفتند:به نظر ما که اینجا خوب است، چرا تو از این جا خوشت نمیآید؟آدمهای غارنشین آدمهای زمختی بودند.چماقی به دست میگرفتند و اینور و آنور میرفتند.بینادل هم زمخت بود و چماق داشت.امّا دلش میخواست گل و گیاه بکارد و بزرگشدن آنها را تماشا کند.دلش میخواست نقّاشی بکشد.دلش میخواست با مردم مؤدّب باشد.با جانورها هم مهربان بود.آدمهای دیگر از این کارهای بینادل خوششان نمیآمد. به او میگفتند:این کارها دیگر چیست؟ تو باید مثل غارنشینها رفتار کنی!بینادل حرفی نمیزد. همانطور گل و گیاه میکاشت و نقّاشی میکرد.با آدمها مؤدّب بود. با جانورها مهربان بود.حتّی بعضی وقتها حرفهای تازهای میزد. مثلاً میگفت: خواهش میکنم یا متشکرم.یا میگفت: امروز چه روز قشنگی است!این کارهایش غارنشینهای دیگر را حسابی عصبانی میکرد.آنها به او میگفتند: تو دیگر حق نداری اینجا زندگی کنی، زود راهت را بکش و برو.آن وقت با سنگ و کلوخ افتادند به جانش و فراریاش دادند.جانورها آمدند پیش بینادل و گفتند: خیلی بد شد که تو بی غار شدی.بینادل گفت: مهم نیست. غار هم خیلی سرد بود.بینادل به دنبال جایی برای زندگی میگشت. پرندهها گ, ...ادامه مطلب