قلم صنع

ساخت وبلاگ

قلم صنع

یادداشتی از دکتر کوروش صفوی

اجازه دهید او را استاد بنامم نه به این خاطر که دانش و معلوماتش مبهوت کننده است. نه به این خاطر که وقتی سخن میگوید حرفهایش تازه اند. نه به این خاطر که وقتی به سراغ ادب فارسی می رود، آنچه می گوید برگرفته از تحلیل است. از این استادها چندتایی سراغ دارم ولی فرقی میان او و دیگران است که فقط در یک ضرب المثل شنیده بودم که همیشه می گفتند درخت هر چه پربارتر، خمیده تر. اجازه دهید او را به این خاطر استاد بنامم و از معرفتش سخن بگویم.

پیش از آمدن به هند و معلمی در گروه زبان و ادب فارسی دانشگاه دهلی، دکتر شریف حسین قاسمی را میشناختم. نام این بزرگ را شنیده بودم ولی زیارتش نکرده بودم. بار نخست که او را دیدم در دفتر گروه بود. از من چند سالی بزرگتر. مرا بغل کرد و مانند ایرانی ها بوسید. فارسی را مثل من حرف میزند و گاه واژه هایی را به کار می برد که من بیچاره باید به سراغ فرهنگ لغت بروم و معنی اش را از مرحوم دهخدا بپرسم. اول فکر کردم ایرانی است. نامش که این طور است ولی فروتن است. آنقدر فروتن که حس کردم نمی تواند ایرانی باشد. با خودم مقایسه اش کردم. من که نصف او نیز نیستم. وقتی راه میروم میخواهم همه بدانند این همه سواد چطور خودش را حرکت میدهد. کنار هم نشستیم و حرف زدیم. همان لحظه اول فهمیدم پیشش چقدر حقیرم. معلوماتش بی نظیر بود. دلم میخواست برایم حرف بزند. حسودی ام می شد.آنقدر می دانست که مرا عذاب می داد.

ایران را از من ایرانی بهتر می شـناخت. جاهایی را از کشـور مــن دیــده بود که من حتی اسمشان را نشنیده بودم تا نزدیک ظهر با هم نشستیم. دلم نمی خواست برود. ولی باید می رفت. کاسکتش را برداشت، خداحافظی کرد و رفت. آره، فهمیدم که با موتور سیکلت می آید و می رود. از خودم خجالت می کشیدم. یادم می آید وقتی استاد شده بودم همین چند وقت پیش، دلخور بودم که جرا برای بردنم به دانشگاه هلیکوپتر نفرستاده اند!

یک ماهی گذشت و فرصتی پیش آمد تا با او به کلکته بروم. کنفرانسی در کلکته که به همّت همکاران گروه زبان و ادب فارسی آن دیار برگزار می شد. برای نخستین بار پای سخنرانی اش نشستم. از عرفان می گفت و آرای عرفا را طبقه بندی می کرد. به فارسی حرف می زد. بهانه ای نداشتم که بگویم انگلیسی یا اردو یا هندی سخن می گوید و نمی فهمم. فارسی می گفت و درباره مساعی ای حرف می زد که نمی فهمیدم. نشسته بودم و نگاهش می کردم. از معلوماتش کلافه شده بودم. تمام پرسشها را با حوصله جواب داد. حتی پرسشهایی که بی مورد و بی محتوا بود. برای هر صحبتش دلیل می آورد. به منابع مختلف ارجاع می داد. از آن روزها، حدود یک سال می گذرد. او را همیشه می شود در دانشکده دید. با خورشید می آید و با خورشید می رود. در هر جلسه علمی از همه زودتر می آید و از همه دیرتر می رود. شاید به این خاطر که دست کم به من یاد دهد، چطور می شود یک عمر دانشجو بود و دانشجو ماند. از پژوهشهایش مطلبی نمی نویسم. می دانم که حتماً در این مجموعه فهرستی از کارهایش را معرفی می کنند. برای جمع کردن مقاله هایش، کتابهایش، جایزه هایش تقدیرنامه هایش و هزاران نوشته ای که راهنمای شـاگردانش بوده یک کتابخانه بزرگ لازم است. ولی اینها مهم نیستند. آنچه مهم است، خود اوست کا به خورشید می آید و با با خورشید می رود. با خنده می آید و با خنده میرود. خنده اش یادآور هزاران درس است و حضورش نشانگر این حقیقت که خطا بر قلم صنع ترفت.

۱۸۱-۱۷۹

به نقل از کتاب زندگینامه و خدمات علمی - فرهنگی پروفسور شریف حسین قاسمی

درۆیه‌کی پیرۆز...
ما را در سایت درۆیه‌کی پیرۆز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hozhan بازدید : 37 تاريخ : پنجشنبه 26 مرداد 1402 ساعت: 12:56