خانه سیاه بود، سیاه تر شد.

ساخت وبلاگ

خانه سیاه'>سیاه بود، سیاه تر شد.

ابراهیم گلستان هم طاقتش تمام شد و او هم رفت. وقتی صحبت از گلستان می شود غیرممکن است از فروغ و خانه سیاه است حرف نزنی. نمی شود که نمی شود.

در حصارک کرج درس می خواندیم. بیشتر از سه سال مانده بود به زمانی که مردم در صف خرید روزنامه انتظار بکشند که مقالات و نوشته های خواندنی در راه بودند.

در کلاس تاریخ ادبیات اول به سراغ خیام و هدایت رفتم زیر نظر استاد نجفدری. کار مقایسه و ارائه که تمام شد در ترم دیگر به سراغ فروغ فرخزاد رفتم.

در خوابگاه یکی از کتابهای فروغ اسیر- را می خواندم. چند نفر از دوستان دیگر رشته ها می آمدند و کتاب را چون کاغذ زر می بردند. آنقدر بین اتاق ها و بلوکهای مختلف گشت و گشت که آخرش اسیر گردید و هیچ وقت برنگشت.

در تحقیق، به بخش فروغ و فیلم رسیدم. دربدر به دنبال «خانه سیاه است» بودم. در تهران به چندین مرکز آرشیو فیلم و موسسه رفتم. نبود که نبود. هرچقدر بیشتر می گشتم کمتر می یافتم.

در یکی از جلسات به استاد عرض کردم که مدت زیادی است و جاهای بسیاری گشته ام اما خانه نه تنها سیاه است که یافتنش هم دشوار است. خیلی راحت فرمودند من دارم. بیارم برات؟

عرض کردم استاد آب در کوزه و من تشنه لبان می گردم.

هفته بعد استاد نوار ویدیو را آوردند. الکریم اذا وعد وفی.

حالا چگونه به این خانه وارد شویم و نگاهش کنیم.

باقری بالابلند شمالی، پیشنهاد خانه خواهرش در خیابان آذری تهران را داد. رفتیم. خواهر مهربانش با وجود لزوم رسیدگی به بچه کوچکش، ناهاری شاهانه هم برایمان مهیا کرده بود. رهین منتش گشتیم.

«خانه سیاه است» را در خانه سفید خواهری مهربان و دوستی مهربان دیدیم.

گذشت و گذشت و گذشت برای ادامه تحقیق باز نیاز به اسیر بود. زبانم سوخت و پرسشی کوتاه از باقری پرسیدم که آیا اسیر در اتاق شما هست یا نه؟ اگر نیست از احمد شاهرودی بپرسم.

به قول جمالزاده در کباب غاز« هنوز این کلام از دهن خرد شدۀ ما بیرون نجسته بود.» که باقری بدجوری نگاه کرد. پرسش و استفهام و استعلام را توهین و اتهام دانستند و رفت و رفت و رفت. توضیح بی فایده بود. من نمی خواستم اتهام خیانت در امانت به او بزنم اما چنین برداشت نمودند. باقری رفت اما برای من «خانه سیاه است» سیاه تر شد.

من نان و نمک خانه سفید خواهر مهربانش را خورده بودم. من نمک نشناس نبودم. من از اسیر پرسیدم.

بعد از چند سال در دانشسرای عالی تهران دیدمش. مینای شکسته را بندزدن، شاید آن را درست کند امّا نازیبایش می کند.

سالها صبر کردم و نظامی گفتنی« از صبر کردن کسی خجل نیست» که باقری، باقر باشد. سوال را دوباره بشکافد. امیدوار بودم این بار...

درۆیه‌کی پیرۆز...
ما را در سایت درۆیه‌کی پیرۆز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hozhan بازدید : 50 تاريخ : دوشنبه 6 شهريور 1402 ساعت: 12:21