از تاریخ بیهقی
در بزدند به چند دفعت، تا آواز آمد که: «کیست؟» جواب دادند که: «در بگشائید، کسی است که میخواهد زاهد را پوشیده (پنهانی) ببیند.» کنیزکی کمبها بیامد و در بگشاد… یافتند عمری را در خانه به نماز ایستاده و بوریائی خَلَق (کهنه) افکنده و چراغدانی بر سبوئی نهاده. هارون و فضل بنشستند مدتی تا مرد از نماز فارغ شد و سلام بداد،گفت: «شما کیستید و به چه کار آمدهاید؟» فضل گفت: «امیرالمؤمنین است و برای تبرک به دیدار تو آمده است.» گفت: «جزاکالله خیرا! چرا رنجه شد؟ مرا بایست خواند تا بیامدمی، که در طاعت و فرمان اویم که خلیفة پیغامبر است علیهالسلام و طاعتش برای همه مسلمانان فریضه است.» فضل گفت: «اختیار خلیفه این بود که او بیاید.» گفت: «خدای عز وجل حرمت و حشمت او بزرگ کناد، چنان که او حرمت بنده او بشناخت.»
هارون گفت: «ما را پندی ده و سخنی گوی تا آن را بشنویم و بر آن کار کنیم.»
گفت: «ای مرد، گماشتهای بر خلق خدای عزو جل، ایزد ـ عز و علا ـ بیشتر از زمین به تو داده است تا به عدالت با اهل آن، خویشتن از آتش دوزخ بازخری؛ و دیگر: در آینه نگاه کن تا این روی نیکوی خویش بینی و دانی که چنین روی به آتش دوزخ دریغ باشد! خویشتن را نگر و چیزی مکن که سزاوار خشم آفریدگارگردی.»
هارون گریست و گفت: «دیگر گوی.» گفت: «ای امیرالمؤمنین، از بغداد تا مکه بر بسیار گورستان گذشتی. بازگشت مردم آنجاست. رو آن سرای آبادان کن که در این سرای مقام اندک است.» هارون بیشتر بگریست. فضل گفت: «بس باشد، تا چند از این درشتی؟ دانی که با کدام کس سخن میگویی؟» زاهد خاموش گشت.
هارون اشارت کرد تا یک کیسه پیش او نهاد. خلیفه گفت: «خواستیم تو را از حال تنگ برهانیم و این فرمودیم.» عبدالعزیز گفت: «چهار دختر دارم و اگر غم ایشان نیستی، نپذیرفتمی، که مرا بدین حاجت نیست!» هارون برخاست و عبدالعزیز با وی تا در سرای بیامد تا برنشست و برفت. در راه فضل را گفت: «مردی قویسخن یافتم او را، لیکن او هم سوی دنیا گرایید. بزرگامردا که از این (درهم و دینار) روی برتواند گردانید! تا پسر سماک را چون یابیم.»
دیدار با ابن سماک
اکنون به فرمان هارونالرشید با همراهان به سوی سرای ابن سماک میروند: حلقه بر در بزدند سخت بسیار تا آواز آمد که: «کیست؟» گفتند که: «ابن سماک را میخواهیم.» آوازدهنده برفت و دیر بازآمد که: «از ابن سماک چه میخواهید؟» گفتند: «در بگشایید که فریضه شغلی است.» مدتی دیگر بداشتند، پس کنیزکی در بگشاد و ایشان دررفتند و بنشستند در تاریکی بر زمین خشک. فضل آواز داد آن کنیزک را تا چراغ آرد. کنیزک ایشان را گفت: «تا ین مرد مرا بخریده است، من پیش او چراغی ندیدهام.»
هارون به شگفت ماند و وکیل را بیرون فرستادند تا نیک جهد کرد و چند در بزد و چراغی آورد، و سرای روشن شد. فضل کنیزک را گفت: «شیخ کجاست؟» گفت: «بر این بام.» بر بام خانه رفتند، پسر سماک را دیدند در نماز میگریست و این آیت را به تکرار میخواند: افحسبتم انّما خلقناکم عَبثا [آیا پنداشتهاید که شما را بیهوده آفریدهیم؟] پس سلام بداد، گفت سلام علیکم. هارون و فضل جواب دادند و همان لفظ گفتند. پسر سماک گفت: «بدین وقت چرا آمدهاید و شما کیستید؟» فضل گفت: «امیرالمؤمنین است، به زیارت تو آمده است که چنان خواست که تو را ببیند.»
گفت: «از من دستوری میبایست به آمدن، و اگر دادمی، آنگاه بیامدی که روا نیست مردمان را از حالت خویش در هم کردن.» فضل گفت: «چنین بایستی، اکنون گذشت. خلیفة پیغمبر است علیهالسلام و طاعت وی فریضه است بر همه مسلمانان.»
منظور او در این جمله، این آیه است که خدای عز وجل میفرماید: «اطیعوا الله و اطیعوالرسول و اولیالامر منکم.»
پسر سماک گفت: «این خلیفه بر راه شیخین میرود تا فرمان او برابر فرمان پیغامبر علیهالسلام دارند؟» گفت: «رَود.» گفت: «عجب دانم؛ چه، در مکه که حرم است، این اثر نمیبینم و چون اینجا نباشد، توان دانست که به ولایت دیگر چون است.» فضل خاموش ایستاد. هارون گفت: «مرا پندی ده که بدین آمدهام تا سخن تو بشنوم و مرا بیداری افزاید.»
گفت: «یا امیرالمؤمنین، از خدای عز وجل بترس که یکی است و هنباز (شریک) ندارد و به یار حاجتمند نیست و بدان که در قیامت تو را پیش او بخواهند ایستانید و کارت از دو بیرون نباشد: یا سوی بهشت برند یا سوی دوزخ و این دو منزل را، سه دیگر نیست.»
هارون بهدرد بگریست. فضل گفت: «ایها الشیخ، دانی که چه میگویی؟ شک است در آنکه امیرالمؤمنین جز به بهشت رود؟» پسر سماک او را جواب نداد و از او باک نداشت. پس روی به هارون کرد و گفت: «یا امیرالمؤمنین، این فضل امشب با توست و فردای قیامت با تو نباشد و از تو سخن نگوید و اگر گوید، نشنوند! تن خویش را نگر و بر خویشتن ببخشای.»
فضل متحیر شد و هارون چند بگریست تا بر وی بترسیدند از غش. پس گفت: «مرا آبی دهید.» پسر سماک برخاست و کوزه آب آورد و به هارون داد. چون خواست که بخورد، او را گفت: «اگر تو را بازدارند از خوردن، این آب به چند خری؟» گفت: «به یک نیمه از مملکت.» گفت: «بخور، گوارنده باد!» پس چون بخورد، گفت: «اگر اینچه خوردی بر تو ببندند، چند دهی تا بگشایند؟» گفت: «یک نیمة مملکت.» گفت: «مملکتی که بهای آن یک شربت است (یک جرعه آب برای نوشیدن) سزاوار است که بدان بسی نازش نباشد. چون در این کار افتادی، داد ده؛ با خلق خدای نیکویی کن.» گفت: «پذیرفتم» و اشارت کرد تا کیسه پیش آوردند.
فضل گفت: «امیرالمؤمنین چنین شنوده که حال بر تو تنگ است؛ این صلت حلال فرمود، بستان.» پسر سماک تبسم کرد و گفت: «سبحانالله العظیم! من امیرالمومنین را پند دهم تا خویشتن را صیانت کند از آتش دوزخ و این مرد بدان آمده است تا مرا به آتش دوزخ اندازد! هیهات، هیهات! بردارید این آتش از پیشم که هماکنون ما و سرای و محلّت سوخته شویم.» برخاست و به بام بیرون شد.
کنیزک بدوید و گفت: «ای آزادمردان، بازگردید که این پیر پیچاره را امشب بسیار بهدرد بداشتید.» هارون و فضل بازگشتند و وکیل زر برداشت و برنشستند و برفتند. هارون همه راه میگفت: «مرد این است» و پس از آن حدیث پسر سماک بسیار یاد کردی.
درۆیهکی پیرۆز...برچسب : نویسنده : hozhan بازدید : 55